داستان سکسی من و برادرم
خلاصه عروسی روز جمعه بود و من و مادرم بعد از اینکه کارهامون را کردیم و از ارایشگاه بر گشتیم منتظر عموم و خاله زری بودیم که با هم بریم عروسی ؛ وقتی داشتیم توی اتاق اخرین کارهام رو می کردم نگاهم. خلاصه من بچه آخرم و دوتا داداش دارم از خودم بزرگ تر رضا بیست و چهار سالشه و عروسی کرده با دختر خالم. هم رضا هم زنش راضیه مثل خانواده مادری هستن کاملا مقید. هر بار شهوتش بالا میزد سراغ من میومد. فكر كنم صبح روز ۳۱ اردیبهشت بود كه برادرم با زن و بچش از تهران اومده بودند. 2010 · من هم خندیدم و خیار رو چرب کردم و باهاش به جون کون خواهرم افتادم. اون خیار هم یه کم سخت توی کونش جا شد ولی وقتی شروع کردم به تلمبه زدن کم کم شیوا بهش عادت کرد و حدود 5 دقیقه داشتم اون خیار رو.
فكر كنم صبح روز ۳۱ اردیبهشت بود كه برادرم با زن و بچش از تهران اومده بودند. ولی بیشتر از قبل به من می رسید. هر بار شهوتش بالا میزد سراغ من میومد. من و داداشی تا صبح تو بغل هم. دختر جوانی که برادرش او را با زور و اجبار به کلانتری آورده بود، گفت فلاکت و بدبختی من با برادرم شروع شد. رابطه من و افشین هنوزم پا بر جاست همیشه منو میکنه و خیلی خوشحالیم. من ميلاد هستم 21 سالمه و اهل مشهدم. داستاني كه مي خوام براتون تعريف كنم بر ميگرده به پارسال. دختر ۲۲ سالهای که با اجبار برادرش راهی کلانتری. 2010 · من هم خندیدم و خیار رو چرب کردم و باهاش به جون کون خواهرم افتادم. اون خیار هم یه کم سخت توی کونش جا شد ولی وقتی شروع کردم به تلمبه زدن کم کم شیوا بهش عادت کرد و حدود 5 دقیقه داشتم اون خیار رو. خلاصه من بچه آخرم و دوتا داداش دارم از خودم بزرگ تر رضا بیست و چهار سالشه و عروسی کرده با دختر خالم. هم رضا هم زنش راضیه مثل خانواده مادری هستن کاملا مقید. این داستان تلفیقی از واقعیت و تخیلات می باشد. بخشی از این داستان الهام گرفته شده از سرگذشت یکی از شخصیتها و بخش دیگر جهت ایجاد هارمونی و زیباتر شدن داستان و بر.
افشین بر خلاف قولی که داده بود با یک بار راضی نشد.